راستش را به ما نگفتند...
راستش را به ما نگفتند یا لا اقل همه راست را به ما نگفته اند . گفتند: تو که بیایی خون به پا می کنی جوی خون به راه می اندازی و از کشته پشته می سازی و ما را از ظهور تو ترساندند درست مثل اینکه حادثه ای به شیرینی تولد ر ا کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند ما از همان کودکی تو را دوست داشتیم و با همه فطرتمان به تو عشق می ورزیدیم و با همه وجودمان بی تاب آمدنت بودیم .
اما …اما کسی به ما نگفت که چه گلستانی می شود جهان وقتی که تو بیایی همه بیش از آن که نگاه مهر گستر و دست های عاطفه تورا توصیف کنند شمشیر تو را نشانمان دادند آری برای اینکه گل ها و نهال ها رشد کنند باید علف های هرز را وجین کرد و این جز با داسی برنده و سهمگین ممکن نیست،آری برای اینکه مظلومان تاریخ نفسی به راحتی بکشند باید پشت و پوزه ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روی زمین برچید، و اینها همه همان معجزه ای است که تنها از دست تو بر می اید و تنها با دست تو محقق می شود اما مگر نه اینکه اینها همه مقدمه است برای رسیدن به بهشتی که تو بانی آنی.
ان بهشت را کسی برای ما ترسیم نکرد کسی به ما نگفت که آن ساحل امید که در پس این دریای خون نشسته است چگونه ساحلی است کسی به ما نگفت که وقتی تو بیایی :پرندگان در آشیانه های خود جشن میگیرند و ماهیان دریا ها شادمان میشوند و چشمه ساران می جوشند و زمین چند برابر محصول خویش را عرضه میکند به ما نگفته اند که وقتی تو بیایی:ساکنان زمینو آسمان به تو عشق می ورزند آسمان بارانش را فرو می فرستد زمین گیاهان خود را می رویاند وزندگان آرزو می کنند که کاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقیقی را می دیدند و می دیدند که خداوند چگونه برکاتش را بر اهل زمین فرو می فرستد به ما نگفتند وقتی تو بیایی:همه امت به آغوش تو پناه می آورند همانند زنبوران عسل به ملکه خویش.و تو عدالت را آنچنان که بایدو شاید در پهنه جهان می گستری و خفته ای را بیدار نمیکنی و خونی را نمی ریزی.